سید عرشیاسید عرشیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

نفس من پسر من

برای روز میلاد تن تو

سال گذشته درست مثل امروز که البته پنج شنبه بود. پسر عزیزم قدم بدنیا گذاشتی و به من نام بزرگ مادر رو لقب دادی. گل مامان الان که دارم می نویسم هنوز تو دلم بودی و ساعت 9 و پانزده دقیقه برای اولین بار صدای زیبا ت رو شنیدم. زنده و پاینده باشی گل مادر . عکس عرشیا جون برای روز تولدش در نی نی وبلاگ     ...
11 آبان 1392

مرخصی 9 ماهه

مردیم بس گفتند مرخصی نه ماهه شد و نشد . سید عرشیا ٥ ماهه بود که خبرش مارو کلی ذوق زده کرد. اون شب کلی اس ام اس و تلفن تبریک داشتیم. گذشت و خبری نشد . ... خب دیگه عرشیا گلی ٦ ماهه شد و  روز زن یعنی ١١ اردیبهشت شروع به کارم بود .درست دو روز قبلش یک بار دیگه خبر نه ماهه شدن مرخصی زایمان به مناسبت هدیه روز زن به کارمندان دولت اعلام شد.....  الان که اقا پسر من ٧ ماه و ٩ روزه شه هم اعلام شد که ما مادران چشم انتظار را بشارتی ست. ..... خدایا فرجی بفرما تا این گره باز شود و ما اندکی بیشتر با هم باشیم. گل پسرم هر لحظه کنارت بودن شیرینی زندگیم را چندین برابر می کند. ...
22 خرداد 1392

وقتی گل پسر مدیر همه برنامه هاست

تعطیلات ١٤ و ١٥ خرداد با بابا جون تصمیم گرفتیم شما گل پسر رو ببریم کنار دریا تا کلی آب بازی کنی و عشق و صفا ببری . اما روز ١٣ خرداد که وسیله ها رو جمع کردیم. گل مامان حسابی تب کرده بود به قول بابا هی جوش میاوردی دوباره با استامینوفن و پاشویه یه کم خنک میشدی . الهی خیلی بی حال شده بودی. دل من که داشت آب میشد. ولی گمون کنم درد هم داشتی آخه یهویی گریه می کردی. ما که آخرش نفهمیدیم چت شده بود آخه تب تنها بدون هیچ علامت دیگه ای بود . خدا رو شکر بعد دو روز بهتر شدی و بعد سه روز کاملا بهبود پیدا کردی. خب بازم خدا رو شکر تو سفر اینطور نشدی و تو خونه بودیم. اما روز آخر تعطیلات عروسی تو مشهد دعوت بودیم با مادر جون و خاله فری راه افتادیم ت...
21 خرداد 1392

اولین روزهای با تو بودن

یادش بخیر اون روزا خونه مادر جون چه بیا و برو یی به خاطر اومدن شما راه افتاده مهمونهای طرف من میومدن و میرفتن خاله جون فری هم روزی یک بار خودشو میرسوند و کمک می کرد . خاله ملی هم که دلش پیشمون بود روزی یکی دو بار زنگ میزد و کلی سفارشهای مختلف برای من و شما داشت. دایی محمد و شیوا جون هم با اون همه مشغله شبی یه بار میومدند و بهمون سر میزدند زحمتهایی که شیوا جون واسمون کشید هم فراموش نشدنی . اون یکی از بهترین زنداداشهای عالم محسوب میشه. دایی عباس و فرخ جون هم که نی نی تو راه داشت خیلی بهمون سر میزدن. دایی جون هم هی به من زنگ میزد و می پرسید کباب می خوای ،جیگر می خوای و ... و یکی و دو بار هم زحمت کشید و برامون کباب آورد دستشون درد نکنه .خاله بتی...
19 خرداد 1392

وقتی عرشیا امد...

هنوز یک ماهی به آمدن پسرک مانده بود که من تصمیم گرفتم بعد از یک هفته از اداره مرخصی بگیرم و به کارهای عقب افتاده و استراحتم بپردازم. بخشی از ذهنم مشغول اتاق پسرک بود که هنوز بعضی از کارهایش مانده بود.دیگر راه رفتن و نشستن واقعا برایم سخت شده بود ولی واقعا خودم را برای چیز سخت تری آماده کرده بودم . پسرک آنقدر ها هم مرا  اذیت نمی کرد. پسر خوبی بود ، مادر فدایش شود.اما دائما با فرم شکمم درگیر بودم. هی پایین میرفت و بالا می آمد خانم طاهر پور عزیز هم که لطف می کرد و فقط استرس وارد می کرد خدایش از او نگذرد. گرفتار بدتر ازخودش کند. خلاصه آخرین روز کاریم را روز 4 آبان روز قبل عید قربان قرار دادم و باهمکارانم خداحافظی کردم. کلی وعده به خود...
13 خرداد 1392

اولین عکس عاشقانه

خیلی از بچه های نسل ما آرزو داشتند از کودکیشان حداقل یک عکس داشته باشند تا ببینند که چه شده اند امروز . اما من همین شنبه با هماهنگی دایی جان شما رفتم و یک عکس گرفتم ازت یک عکس عاشقانه با موضوع کودکی در دل مادر. در حالی که تو تنها ۹ هفته ۵ روز داری . صدای قلبت هم ٬ هم من را آرام کرد و هم آشوب . آرام که خدا رو شکر قلب انسانی دیگر در من میزند و به شکرانه سلامتت آرام شدم و آشوبی از عشق در قلبم جاری کرد حالا بیشتر فهمیدم که دوستت دارم . کاش دختری باشی تا این لحظه ی شیرین را تجربه کنی و کاش مردی باشی که همسرت را در این شیرین ترین لحظه عمرش همراهی کنی . نمی دانی چقدر دوستت دارم .   دوستت دارم کودک فصل بارانم به پاکی باران باشی همیشه ...
13 خرداد 1392

برای مرد شدنت

مامان جونی 21 آذر روز چهل تولد شما بود و خاله جون فرشته شما رو برد حموم . الهی قربونت برم که اینقدر حموم دوست داری و خاله فرشته هم کلی از حموم بردنت لذت می بره. تمیز و لذیذ شدی و 42 روزه که شدی گل پسر مامان رو بردیم پیش دکتر طاهری و ختنه اش کردیم. من و خاله فری و بابا .من که دلم نیومد برم داخل بابا و خاله فری رفتن داخل صدای گریه ات میومد و دلم آب میشد اما خب دیگه باید تحمل می کردم اما یه خانومه کنارم بود گفت پسرت اونقدرا گریه نمی کنه و من هم گفتم نمی دونم والا الان که من فکر می کنم خیلی تو اذیته وقتی کارت تموم شد . آقای دکتر هم گفت خیلی پسر مقاوم و آقاییه خوب تحمل کرد و منم به داشتن همچین پسری افتخار کردم. اون شب هم با داروی مسکن خوب خو...
13 خرداد 1392