سید عرشیاسید عرشیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

نفس من پسر من

وقتی عرشیا امد...

1392/3/13 14:08
نویسنده : مامان گندم
477 بازدید
اشتراک گذاری

هنوز یک ماهی به آمدن پسرک مانده بود که من تصمیم گرفتم بعد از یک هفته از اداره مرخصی بگیرم و به کارهای عقب افتاده و استراحتم بپردازم. بخشی از ذهنم مشغول اتاق پسرک بود که هنوز بعضی از کارهایش مانده بود.دیگر راه رفتن و نشستن واقعا برایم سخت شده بود ولی واقعا خودم را برای چیز سخت تری آماده کرده بودم . پسرک آنقدر ها هم مرا  اذیت نمی کرد. پسر خوبی بود ، مادر فدایش شود.اما دائما با فرم شکمم درگیر بودم. هی پایین میرفت و بالا می آمد خانم طاهر پور عزیز هم که لطف می کرد و فقط استرس وارد می کرد خدایش از او نگذرد. گرفتار بدتر ازخودش کند. خلاصه آخرین روز کاریم را روز 4 آبان روز قبل عید قربان قرار دادم و باهمکارانم خداحافظی کردم.

کلی وعده به خودم داده بودم که استراحت و آرایشگاه و ... . جمعه عید قربان خونه مامانی بودیم همه جمع بودند کلی به خودم و گل پسرم رسیدم حسابی خوردم.نیمه های شب بود بیدار شدم احساس درد کوچکی داشتم به گفته مامانم به اینها ماه درد می گفتند و برای کسی که میخواهد زایمان کند خیلی خوب است. چون زایمان را  راحت می کند من هم در اعماق دلم خوشحال بودم اما صبح دیدم اوضاع خطری شده .  باشیوا جون (زنداداشم)تماس گرفتم اونم با رویا خانوم(خواهرش و دکتر من) صحبت کرد و درحالی که هنوز ماه نه آغاز نشده بود به زایشگاه فرا خوانده شدم استرس تمام وجودم راگرفته بود هنوز نه عکس گرفته بودم نه آرایشگاه رفته بودم نه اتاق نی نی کامل شده بود حتی ساک پسرک را نبسته بودم. فرشته(خواهرم) به فریادم رسید و ساک گل پسر روبست.راه افتادیم به سمت زایشگاه آقای پدر هم مدام به من دلداری میداد که چیزی نیست نگران نباش و اطمینان خاصی هم در نگاه و صدایش بود کلا مرد مقاومی است . همیشه میشود حسابی بهش تکیه کرد حسابی حسابی .

خلاصه تو زایشگاه نوار قلب عرشیا عزیزم رو گرفتند گفتند خوبه  نمی دونید چه لگدهایی نثار من می کرد صدای سکسکه هایش هم تو اتاق پخش میشد در آن دلشوره عظیم که تا آن زمان مانندش را تجربه نکرده بودم خنده ام گرفته بودم .گاهی نفسم را حبس می کردم گمان می کردم شاید سکسکه طفل نازنینم بند بیاید . مبادا اذیت شود. حسهای مادرانه به اوج میرسیدند و فرو کش میکردند در گودال خود خواهی ، گاهی به شدت نگران خودم میشدم. همسری مهربان هم پشت درهامنتظر ما بود اما خانم دکتر معاینه ام کرد و گفت هنوز زوده و گفت برو خونه و اگه دردات زیاد شد برگرد. و من با موجی از هیجان خوش و نا خوش به خانه مادریم رفتم تا استراحت کنم . چون اگر پسرک یک هفته صبوری کند کامل کامل خواهد شد و این برایم خیلی خوب بود. البته همکاران (من کارمندعلوم پزشکی هستم) زایشگاه حسابی به من رسیدند و امیدواری دادند در میان این همه آشنا حس اطمینان و البته خجالت را توامان احساس می کردم . به خانه مادر مهربانم رفتم مادری از خود گذشته که کمتر مانندش را  دیدم و شنیدم .تا چهار شنبه 10 آبان همه چیز رابه حالت سکون نگه داشتم و آرزو می کردم پسرک سید کوچولو من در عید غدیر به دنیا بیاید که در واقع همان شنبه 13 آبان میشد. اما آخر شب چهارشنبه دردهایم شروع شد .البته غروبش سری به آرایشگاه زده بودم و کمی مرتب شده بودم  زیاد نمی تونستم بشینم. ساعت 4 صبح بود که همسری و مامان رو بیدار کردم رفتم دوش گرفتم حاضر شدم و حدود ساعت 7 بود که رفتم زایشگاه خواهر جون فرشته نیز در تمام مراحل همراهیم کرد. بعد از معاینه ماما معلوم شد که کیسه آبم سوراخ بوده و الان 24ساعتی میشه که از سوراخ شدنش میگذره و احتمال عفونت برای من و پسر نازنیم هست دوباره دل آشوب شدم . زنگ زدن به دکترم سفر بود ،زندادش هم که قرار بود دکتر زایمان بیدردم باشه (متخصص بیهوشی هستن) خودشو رسوند و سعی کرد با یک دکتر حاذق دیگه هماهنگ کنه .همه چی داشت به سرعت جور میشد شیوا جون به همسری زنگ زد و گفت که برای گل پسر بهتره که سریع بیاد و بهتره عمل سزارین انجام بشه شما باید رضایت نامه رو امضا کنید . چون طبق معاینه نشون میداد که زایمان طبیعیم طولانی خواهد شد. همسری که مجبور شده بود بره سر کار برگشت برگه رو امضا کرد ،تو راه بود که با من تماس گرفت از شدت هیجان و اضطراب نمی تونستم باهاش صحبت کنم و گریه م گرفت . من اصلا به سزارین فکر نکرده بودم و چون فیلمش رو هم دیده بودم  حسابی می ترسیدم  ولی خدا من را تنها نگذاشت وخدارو شکر زنداداش خوبم کنارم بود آرامش بی مانند شیوا جون که همیشه همراهش است کمی من را آرام میکرد. اما هیجان عمل ،سلامتی پسر نازنینم خیلی زیادتر از این حرفا  بود . خواستم به روش بی حسی سزارین بشم تا گل پسرم  رو در اولین لحظه ببینم .وقتی وارد اتاق عمل شدم دیگر پاهایم می لرزید(ببخشید)از استرس به شدت دستشوییم گرفته بود. روی تخت دراز کشیدم یاد آرزوهایم افتاده بودم یاد اونهای که گفته بودند برایم دعا کن نمی دانم کیفیت احوال روحانی سزارین مانند زایمان است یا نه .خب اما کلا حال جالبی داشتم که وصفش برایم دشواراست . داروی بی حسی به نخاعم تزریق شد ابتدااحساس گرما کردم و کم کم احساس می کردمپایین تنه ام سنگین شده و دیگر مال خودم نیست با این که حرکت هایی که به پایم میدادند احساس می کردم و فیلم سزارین از جلوی چشمانم رد میشد اما وقتی اولین تیغ را روی پوستم احساس کردم خیالم راحت شد که  دردها را نمی فهمم . در تمام لحظات شیوا جون کنارم بود و خیلی خوب به من آرامش میداد و مثل همیشه با حرفهای مثبتش انرژی میداد ضربان قلبم را روی مانیتور دستگاه میدیدم 175. شیوا جون گفت ترسیدی چقدر ضربانت بالاست گفتم نه منتظرم پسرم را سالم ببینم . هنوز جمله ام تمام نشده بود که صدای گریه عزیزم را شنیدم .چه خوش آهنگ می گریست برای آمدنش به این دنیا .اولین نفسهایش را خرج تولید صدای گریه کرد و خیال من را تا حدی راحت کرد . دلم می خواست پرده جلوی چشمم نبود تا میدیدمش چه حیف ...ساعت 15/9 صبح بود که عرشیای عزیزم بدنیاآمد.

ناگهان آرامشی وصف ناشدنی تمام وجودم را فرا گرفت . شیوا جون داشت فیلم می گرفت و پرستار ،نازنیم را آورد کنارم هنوز دکتر مشغول جمع و جور کردن بساط به هم ریخته شکم من بود. وقتی دیدمش ناگهان احساس کردم با آمدنش چه بزرگ شده ام باید برای این موجود کوچولوی زیبا مادری کنم. بوسه ای بر صورتش زدم اولیه بوسه ای بود که این اندازه ناب و ترو تازه بود هم برای من که اولین بارم بود مادر میشدم و اولین بار بود که صورتی رامی بوسیدم که هیچ کس نبوسیده بودش البته به جز فرشته ها . و هم برای او  که اولین تماسش را با لبهای مادرش برقرار کرده بود .چه ناب بود آن لحظه . برای تمام زنانی که آرزو دارند مادر شوند آرزو می کنم زودتر تجربه اش کنند. کامم شیرین میشودحالا که تعریفش می کنم.  ایکاش دستهایم بسته نبود تا همان لحظه در آغوشش می گرفتم .دیگر در حال خودم نبودم اگر خودداریی های آدم بزرگ بودن   نبود از داشت چنین عروسکی زار زار اشک شوق می ریختم . تازه متوجه شدم درد شدیدی در کتفم احساس میکنم وقتی به  خانوم دکتر گفتم  با آرامشی خاص گفت آخه رحم ات رو بیرون کشیدیم به خاطر اونه . تازه یاد صحنه فیلم سزارین افتادم و کمی دلم برای خودم سوخت امادیگر دلم پیش پسر نازنیم بود.کار دوخت و دوز تمام شد گمان کنم همه چیز را ریخته بودن توی دلم امیدوارم چیزی جا نمانده باشد .وارد اتاق ریکاوری شدم و شیوا جون پسرک را که حالا تمیز تر شده بود آورد و در آغوشم گذاشت تا کمی از آغوز پر از واکسینا سیون به پسرک بهشتی کوچکم بدهم اولین پیوند دهانش با سینه ام عجیب بود و شیرین. (بازهم از شیوا جون به خاطر زحماتش متشکرم)حسی گنگ میان دوست داشتن و ترحم به سویم هجوم آورده بود خیلی دلم می خواست بیشتر دوستش داشته باشم اما آنقدر کوچک و ضعیف بود که نا خوداگاه احساس ترحمم برانگیخته تر میشد. به یاد زمان ازدواجم افتادم یکی کهخیلی قبولش داشتم می گفت عجله نکن عشق زاییده می شود در بطن زندگی عشق جرقه نیست آتش گرما بخشی است که باید دانه دانه هیزمش را خودت تهیه کنی تا گرمایش برایت ابدی شود ان وقت ها با این که طرفدار ازدواج سنتی بودم اما تماما از نبود عشق می ترسیدم و آن یکی که خیلی قبولش داشتم مرا اینگونه توجیه کرد. عشق ساختنی است من مطمئنم همان طور که عشق من و همسرم ساخته شد و امیدوارم هیزمهای خوبی برای گرم نگه داشتنش تهیه کنیم. عشق مادر و فرزندی هم هر روز گرمتر از دیروز می شود.

از اتاق ریکاوری بیرون آدم جلوی در اتاق عمل خواهر فرشته ،مامان عزیزم و همسر مهربانم منتظر ما بودند گمان کنم پسرک را کمی قبل از من دیده بودند. همسری نگاهی محبت آمیز به من انداخت . تشکر کرد و دم گوشی به من گفت بی اندازه دوستت دارم . هدیه اش را به من داد و عذر خواهی کرد که به خاطر سرما خوردگی نمی تواند مرا ببوسد. آن موقع احساس می کردم قهرمانی هستم که فاتحانه از میدان کارزار آمده ام و کمی زیادی به خودم مفتخر بودم . مامان مهربانم هم خسته نباشیدی به من گفت نگاهش سرشار شادی بود بعدا گفت از این که آرزوهایم محقق میشود و فرزندآخرین فرزندم را دیدم بسیار خوشحالم. خواهر جون هم همینطور محبتهای بی اندازه اش را در تمام بارداری زایمان و نقاهتش فراموش نمی کنم. تازه آدم در چنین شرایطی میفهمد چه نعمت بزرگی دارد به نام خانواده عزیز . خداوندا نگاه دارشان باش و به من کمک کن خانواده ای گرم بسازم .

فرشته کوچولو زیبای ما سید عرشیا 11 آبان 1391 با وزن 3.400 و قد 52 به جمع ما زمینها اومد


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)